داستان کوتاه ( صدا ) ........ از : آذر
همه ی اهالی می دانستند که با مشکلاتی که از سر گذرانده بار غمی سنگین را به دوش می کشد اما ظاهرش چنان نشان نمیداد و همیشه آرام بود . برخلاف آنها که با کوچکترین ناملایمتی از کوره در می رفتند و به هم خط و نشان می کشیدند .
راز این آرامش را از او پرسیدند . تنها جوابی که داد این بود :
یکی هست که به من گوش میدهد و با من همدلی می کند و دردش هم از من بیشتر و رساتر است . او مایه ی آرامش و نیکبختی منست .
گفتند : ما را هم با او آشنا کن . می بینی که ماها را ؟ هیچوقت از ته دل نمی خندیم و شادی از درون ما گریخته است .
آن که درد زیاد داشت ولی آرامش داشت آنها را که درد کمی داشتند ولی آرامش نداشتند به آنجا برد . پیش او !
: او آنجاست ! همه به همه جایی که او اشاره میکرد نگاه کردند . کسی نبود . گفتند : اینجا که فقط یک کوه است و چیزی نیست .
با آرامشی شعف آلود گفت : پشت کوه ها ست . اگرصدایش بزنید به صدایتان پاسخ می دهد ، صدایش نزنید به صدایتان پاسخ نمی دهد . انتخاب با شماست .
او هیچوقت تا نخواسته اید با شماها همدلی نمی کند .